یکی بود یکی نبود ، روزی روزگاری یک موش کوچولو بود که توی یک سوراخ کوچیک زندگی می کرد ،این سوراخ کوچیک توی یک درخت کوچیک بود ،و این درخت کوچیک هم توی یک جنگل کوچیک قرار داشت.
موش کوچولوی قصه ما تا حالا هیچ موش دیگه ای رو ندیده بود ،و به خاطر اینکه هیچ آیینه ای هم توی لونه و سوراخش وجود نداشت ، موش کوچولو هیچ ایده و نظری در مورد اینکه کیه و چه کسی هست و اصلا چه شکلیه نداشت.
اما چیزی رو که موش کوچولو خوب می دونست و ازش کاملا مطمئن بود این بود که قرار نبود برای همیشه در یک سوراخ کوچیک زندگی کنه. به خاطر اینکه موش کوچولو می دونست و در قلب کوچولوی موشی خودش احساس میکرد که سرنوشتش و زندگیش در بزرگ شدن و بزرگ بودنه .اون قراره تبدیل به یک موش بزرگ بشه.
بنابراین یک روز صبح موش کوچولو تصمیم گرفت که برای کشف و شناختن دنیای اطرافش لونه ی کوچیکش رو ترک کنه . موش کوچولو یک کوله پشتی کوچیک برداشت و توی اون رو پر از چیزهای لازم و ضروری موشی کرد ، و با همون سرعتی که پاهای بسیار کوچیکش می تونست اونو راه ببره از لونه ش بیرون رفت و به راه افتاد.
بعد از چند روز در راه بودن و سفر کردن موش کوچولو به یک باغ وحش رسید.در واقع اون باغ وحش ، خیلی از جنگل کوچیک قصه ی ما و جایی که موش کوچولو توش زندگی می کرد دور نبود ، اما این موش کوچولو پاهای خیلی کوتاهی داشت به خاطر همین هر راه و مسیری براش خیلی طولانی به نظر میومد.
موش کوچولو هرگز چیزی مثل باغ وحش تو زندگیش ندیده بود.اونجا خیلی با لونه و سوراخ کوچولویی که توش زندگی می کرد فرق داشت بچه ها.اونجا پر از شگفت انگیز ترین و عجیب ترین و بزرگ ترین موجوذاتی بود که موش کوچولو تا حالا دیده بود.
موش کوچولو یک شیر بزرگ قوی رو دید که به سمت بالا و پایین حرکت می کرد و دندون های بزرگ و تیزش رو نشون می داد.
اون یه زرافه ی غول پیکر و خیلی بزرگی رو دید که گردنش رو برای خوردن برگ های بالایی یک درخت بزرگ و غول پیکر دراز کرده بود. بعد موش کوچولو یک عقاب زیبا رو دید که بال های خیلی بزرگش رو از دو طرف باز کرده بود.
برای موش کوچولو کاملا واضح و معلوم بود که اینجا جاییه که همه موجودات بزرگ و غول پیکر توش زندگی می کنن. این موش کوچولوی قصه ما در قلب موشی کوچیک خودش می دونست که سرنوشت و زندگیش بزرگ بودنه و اون هم باید برای شاد و خوشبخت بودن یک موجود بزرگ باشه. بنابراین اون همونجا تصمیم گرفت که اینجا همون جایی هست که می خواد توش زندگی کنه و بمونه.
تنها مشکل این بود که چون موش کوچولو نمی دونست که کیه و هیچ تصوری از خودش نداشت و خودش رو نمی شناخت، اصلا نمی دونست که با کدوم یکی از حیوونا باید زندگی کنه.
موش کوچولو با خودش فکر کرد :” شاید من یه شیر هستم”
پس اینطوری شد که موش کوچولو به سمت جایی که همه شیر ها زندگی می کردن ، که یک قفس خیلی بزرگ بود با میله های بلند و آهنی که جلوی فرار شیر ها رو می تونست بگیره، دوید.
خیلی کوچولو بودن به موش کوچولو کمک کرد تا به راحتی و آسونی از بین میله های قفس رد بشه و شیر های بزرگ و قوی داخل قفس رو ببینه.
موش کوچولو چون فکر می کرد یک شیره با کشیدن یه نفس بزرگ و عمیق پر سر و صدا ترین و بلندترین غرشی رو که می تونست از خودش دراورد ، اماچون اون موش خیلی کوچولویی بود همه اون صدایی که از دهنش بیرون اومد فقط یه جیر جیر خیلی ریز و آهسته بود،اینجوری شد که همه شیر ها از خنده کف قفس ولو شدن.
موش کوچولو با خودش فکر کرد :” هوووم ، شاید پس من یه شیر نیستم ، شاید یه زرافه باشم”
بنابراین اون به سمت محل زندگی زرافه های غول پیکر که توی یک قفس بزرگ با میله های خیلی بلند و کلفت بود ، دوید. اون میله ها برای این بود که زرافه ها یه موقع از توی قفسشون فرار نکنن و بیرون نیان.
باز هم کوچولو بودن و ریزه میزه بودن موش بهش کمک کرد تابه راحتی از بین میله های قفس رد بشه و به زرافه ها که اون طرف میله ها و داخل قفسشون بودن برسه.
وقتی به زرافه ها رسید تا اونجایی که می تونست خودش رو به سمت بالا کشید و بلند ایستاد، اون چون فکر می کرد که یه زرافه ست میخواست مثل اونا دستش به بالاترین برگ های درختای بزرگ برسه ، اما بچه ها جون موش کوچولو حتی وقتی که روی نوک انگشتای پاش وایساده بود، دستش فقط به علف هایی که در اطراف تنه درخت روییده بود رسید. همه زرافه های غول پیکر و بزرگ از خنده روی زمین افتادن.
موش کوچولو این بار هم باخودش فکر کرد:” پس من زرافه هم نیستم،من باید یه عقاب باشم”
بنابراین موش کوچولو به سمت جایی که عقاب های قوی و بزرگ زندگی می کردن که قفس های بزرگی با تور های فلزی زیادی بود تا عقاب ها از اونجا فرار نکنن ، به راه افتاد.
چون خیلی کوچولو بود به راختی تونست از بین تور های فلزی قفس عقاب ها وارد قفسشون بشه و یک راست به سمت عقاب های قوی و بزرگ بره. در تلاش برای پرواز کردن اون به هوا پرید و پاهای موشی کوچولوی خودش رو با بیشترین سرعتی که می تونست به هم زد تا بتونه مثل عقاب ها پرواز کنه.اما همونطور که داشت با قدرت تلاش می کرد موش کوچولو در پایین ترین حالت خودش بود و مرتب سقوط می کرد و می خورد زمین.تمام عقاب ها از خنده روی زمین افتادن.
موش کوچولو ناراحت و غمگین از قفس عقاب ها بیرون اومد. در همین موقع بود که نگهبان باغ وحش رو دید که برای بستن باغ وحش در شب داشت به سمت قفس ها میومد.اول از همه اون به دیدن شیر های بزرگ و قوی هیکل رفت ، اونا هنوز داشتن به غرش ضعیف و آهسته ی موش کوچولو می خندیدن. نگهبان باغ وحش یک قفل بزرگ به قفس شیر ها زد تا اونا نتونن از توی قفسشون به بیرون فرار کنن و در شهر به گردش و جستجو مشغول بشن.
بعد اون به دیدن زرافه های غول پیکر رفت،که هنوز داشتن به موش کوچولوکه تلاش می کرد روی نوک پاهاش بایسته و دستش به برگ های بالایی در خت های بلند برسه ، می خندیدن . نگهبان باغ وحش یک قفل بزرگ به میله های قفس زرافه ها زد تا اونا برای پیدا کردن برگ های خوشمزه تر و آبدار تر به بیرون از قفسشون فرار نکنن.
درآخر هم نگهبان باغ وحش به دیدن عقاب های قوی و زیبا رفت، که هنوز داشتن به موش کوچولو که تلاش می کرد پرواز کنه و مرتب با پشت به زمین سقوط می کرد ، می خنددن. نگهبان یک قفل بزرگ به توری های فلزی قفس عقاب ها زد تا از قفسشون به بیرون پرواز نکنن و توی آسمون آبی رنگ اوج نگیرن و بالا نرن.
در همین موقع بود که چشم نگهبان وحش به موش کوچولو که روی زمین نشسته بود افتاد. اون گفت :” اینجا چی کار می کنی موش کوچولو؟ این باغ وحش برای موش کوچولویی مثل تو مناسب نیست، زود از اینجا برو” بعد هم با صدای کیش کیش سعی کرد تا موش کوچولو رو از اونجا دور کنه.
ناگهان موش کوچولو به خودش گفت :” کوچولو؟ منظورش اینه که من بزرگ نیستم؟”
اون به اطرافش نگاهی انداخت، موش کوچولو فهمید که از بین همه حیوانات بزرگ و غول پیکر باغ وحش اون تنها موجود ریز و کوچولوییه که می تونه از میله های قفس عبور کنه، از حصار ها ونرده ها رد بشه و به آسونی از بین توری های فلزی حرکت کنه.
ناگهان همه حیوونا دست از خندیدن برداشتن، همه اونا تو قفساشون حبس و اسیر شده بودن و به موش کوچولویی خیره شده بودن که آزاد بود و می تونست به هرجایی که دلش می خواست بره و دنیارو بگرده و کشف کنه.
موش کوچولو از شدت خندیدن به اینکه چقدر خوش شانسه که یه موش کوچولو و ریزه میزه ست به غلت زدن و قل قل خوردن افتاد. اون فهمید که اصلا نیازی نیست که مثل حیوونای دیگه بزرگ باشه.اون یه موش کوچولو و بامزه بود و کوچیک بودن تنها چیزی بود که اون برای خوشحالی و خوشبختی بهش احتیاج داشت.موش کوچولو فهمید که اصلا لازم نیست برای خوشبخت و شاد بودن بزرگ و غول پیکر باشه و تمام کاری که برای خوشحالی و خوشبختی باید انجام بده اینه که خودش باشه و خودش رو همونجور که هست دوست داشته باشه و قبول کنه.
بنابراین موش کوچولو کوله پشتی خودش رو که پر از لوازم ضروری موشی بود برداشت و از باغ وحش بیرون رفت و با همون سرعتی که پاهای کوچولو موشیش می تونست اونو حمل کنه و راه ببره به سمت لونه ش به راه افتاد.اون تمام راه رو به سمت لونه ی کوچیکش دوید ، لونه ای که توی یک درخت کوچیک بود و درختی هم که توی یک جنگل کوچیک بود.اون به خودش قول داد که از اون روز به بعد از اینکه یک موش کوچولو هست لذت ببره و کیف کنه ، بهترین موش کوچولویی که می تونست باشه.
برای مشاهده سایر قصه کودکانه کلیک کنید