قصه کودکانه, قصه کودکانه کوتاه

قصه ماشین پلیس

قصه ماشین پلیس

داستان ماشین پلیس

بوق‌بوق یک ماشین پلیس بود. خیلی دوست داشت بچّه‌های گم‌شده را پیدا کند. رفت توی خیابان. رسید به یک پسرقد بلند. پسر داشت لیس‌لیس بستنی می‌خورد. بوق‌بوق گفت: «کوچولو! گم شده‌ای؟»

پسر گفت: «من هیچ‌وقت گم نمی‌شوم. هم شماره‌ی تلفن بابایم را حفظم، هم مامانم و هم خاله‌ام را.» ماشین پلیس بوق‌بوق جلو رفت. رسید به یک پسر قد کوتاه. پرسید: «گم شده‌ای؟»

پسر گفت: «نه، من راه خانه‌مان را بلدم.»

بوق‌بوق رفت. رسید به یک پسر تپلو. پرسید: «تو هم حتماً گم نشده‌ای! مگر نه؟»

تپلو گفت: «بله که گم شده‌ام! چرا من را پیدا کردی؟»

بوق‌بوق گفت: «دوست دارم پیدایت کنم. آخر من ماشین پلیسم!»

تپلو گفت: «اگر راست می‌گویی، این‌دفعه چشم بگذار. اگر توانستی من را پیدا کنی، زرنگی.»

بوق‌بوق چشم گذاشت و تا ده شمرد. پسر پرید و بالای درخت قایم شد.

بوق‌بوق گشت و گشت، امّا پیدایش نکرد. داد زد: «پس کجایی تو؟»

تپلو داد زد: «من این بالا گیر کرده‌ام. کمک کمک!»

بوق‌بوق گفت: «من که نردبان نیستم؟»

همان موقع بابای پسرِ تپلو آمد. از درخت رفت بالا. تپلو را نجات داد. بعد به بوق‌بوق گفت: «اگر تو نبودی، پسرم را پیدا نمی‌کردم.»

بوق‌بوق خندید و رفت دنبال یک بچّه‌ی گم‌شده‌ی دیگر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *