تام پسر بچه ی بازیگوشی بود که با خاله ی مجردش زندگی می کرد. خاله فیجی همیشه کلاه آهنی به سر می گذاشت. او به قدری بد صدا بود که هرگاه آواز می خواند، درخت ها می لرزیدند و گل ها پژمرده می شدند…این داستان به این موضوع اشاره دارد که هرگز بزرگ ترها از روی بی حوصلگیِ خودشان، برای منع کردن کودکان از انجام کاری، آنها را نترسانند و به طور منطقی و با توجه به سن کودکان با آنها صحبت کرده و همراه شوند.
قصه ماجراهای تام
13
اردیبهشت