قصه کودکانه

قصه انگشتر آرزوها

قصه انگشتر آرزوها


روزگاری پسری مهربان اما بسیار تنبلی بود که حوصله کار کردن نداشت. روزی پسر به اصرار مادرش برای کار کردن به مزرعه کلم رفت و در آنجا هفت کوزه طلا پیدا کرد، از آن روز به بعد زندگی او و مادرش تغییر کرد و اتفاقات جالبی برایش افتاد.در این داستان کودکان با زبانی ساده و روان با مفهوم خوبی و نیکی کردن آشنا شده و به این آگاهی و درک می رسند که سر انجام هیچ کار خوب و بدی بدون پاداش و مجازات نخواهد ماند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *