قصه کودکانه ۷ سال

زیبای خفته

زیبای خفته

روزی روزگاری، در سرزمینی پر از جادو و افسون، شاهزاده‌ای زیبا به نام آرورا زندگی می‌کرد. او در سراسر پادشاهی به خاطر مهربانی، وقار و لبخند دلنشینش معروف بود. موهایش به رنگ طلای خورشید بود، چشمانش به آبی آسمان، و خنده‌اش همچون نغمه‌ی پرندگان دلنشین بود.

داستان آرورا در قصری باشکوه آغاز شد، جایی که از پادشاه و ملکه‌ای دوست‌داشتنی زاده شد. ورود او به دنیا شادی بی‌نهایتی به پادشاهی آورد و پادشاه و ملکه با برگزاری ضیافتی بزرگ تولد او را جشن گرفتند. در حالی که سراسر پادشاهی شاد بود، سه پری مهربان به نام‌های فلورا، فونا و مری‌ودر برکت‌های خود را به شاهزاده کوچک اهدا کردند.

فلورا، با لباس قرمز و عصای جادویی‌اش، هدیه‌ی زیبایی را به آرورا بخشید. فونا، در لباس سبز، به او هدیه‌ی آواز داد. مری‌ودر، با ردای آبی‌اش، نیز می‌خواست هدیه‌ای به آرورا بدهد، اما قبل از اینکه بتواند هدیه‌اش را کامل کند، جادوگر شریر به نام مالفیسنت ظاهر شد. او که از دعوت نشدن به این جشن خشمگین بود، نفرینی بر شاهزاده جوان گذاشت.

مالفیسنت اعلام کرد که در شانزدهمین سالگرد تولد آرورا، او انگشتش را بر دوک یک چرخ نخ‌ریسی خواهد زد و به خوابی عمیق فرو خواهد رفت که تنها با بوسه‌ی عشق واقعی می‌تواند از آن بیدار شود. پادشاهی از این خبر در غم و اندوه فرو رفت و پری‌های مهربان مصمم بودند که شاهزاده را از این نفرین نجات دهند.

برای حفظ امنیت آرورا، آن‌ها او را به کلبه‌ای پنهان در جنگل بردند و به او نام جدیدی به نام «رز خار» دادند. در آنجا، او زندگی ساده‌ای را با پری‌ها به عنوان سرپرستانش گذراند و هیچ چیز از هویت واقعی‌اش یا نفرینی که بر سرش بود، به او گفته نشد.

سال‌ها گذشت و آرورا به دختری زیبا و دوست‌داشتنی تبدیل شد. او علاقه زیادی به جنگل و موجودات آن داشت. او با آواز و رقص، حیوانات جنگل را شاد می‌کرد و آن‌ها نیز بهترین دوستانش شدند.

در شب قبل از شانزدهمین سالگرد تولدش، پری‌ها تصمیم گرفتند حقیقت را به آرورا بگویند. آن‌ها او را به قصر بازگرداندند، جایی که لبخند دلنشین و زیبایی‌اش همه را مجذوب خود کرد. اما در طول شب، آرورا به یک چرخ نخ‌ریسی قدیمی در اتاقی تاریک و مخفی جذب شد.

با وجود هشدارهای پری‌ها، او انگشتش را بر دوک زد و به خوابی عمیق فرو رفت، دقیقاً همان‌طور که مالفیسنت پیش‌بینی کرده بود. پادشاه و ملکه که در غم عمیقی فرو رفته بودند، آرورا را بر بستری از گل‌ها قرار دادند و برای دختر عزیزشان گریستند.

پری‌های مهربان می‌دانستند که آرورا تنها با بوسه‌ی عشق واقعی می‌تواند بیدار شود و به دنبال شاهزاده‌ای رفتند که بتواند نفرین را بشکند. شاهزاده فیلیپ، جوانی شجاع و مهربان، کسی بود که آرورا را در جنگل ملاقات کرده و عاشق او به عنوان «رز خار» شده بود.

با راهنمایی پری‌ها، شاهزاده فیلیپ از میان خارها گذشت، با مالفیسنت در قالب اژدهایی وحشتناک مبارزه کرد و به کنار آرورا رسید. با یک بوسه‌ی ملایم، او شاهزاده را از خواب عمیقش بیدار کرد و چشمان آرورا با عشق به شاهزاده درخشید.

پادشاهی جشن گرفت و آرورا و شاهزاده فیلیپ در مراسمی بزرگ و شاد ازدواج کردند. شاهزاده ثابت کرد که عشق واقعی می‌تواند هر نفرینی را شکست دهد و آن دو با مهربانی و وقار بر پادشاهی حکومت کردند.

و این‌گونه، عزیزم، داستان زیبای خفته به پایان می‌رسد. این داستان به ما یادآوری می‌کند که عشق و شجاعت می‌تواند حتی تاریک‌ترین نفرین‌ها را نیز شکست دهد. حالا چشمانت را ببند و بگذار رویاهایت تو را به دنیای جادو و افسون ببرند. شب بخیر و امیدوارم رویاهایت به زیبایی قلب آرورا باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *