روزی پسر بسیار پرخور و بی ادبی در شهری دورافتاده زندگی می کرد. اون فقط برای یک وعده صبحانه مقدار بسیار زیادی شیرینی و شکلات از همه طعم ها می خورد.
مثلا شکلات های رنگی و سفید، پاستیل های نوشابه ای و ماری، پانزده عدد کیک تولد بزرگ، چند لیوان شربت شیرین و کیک های گیلاسی. اینها فقط یک وعده کوچک او بود.
شما فکر می کنید که بعد از خوردن همهی این ها آیا این پسر به اندازه کافی خورده بود و سیر میشد؟ یا اینکه هیچوقت خواسته بود که این غذاهای ناسالم را کنار بگذارد و غذای سالم بخورد؟ نه. افسوس که هیچ چیز به جز شیرینی و شکلات برای اون جذاب نبود. برای اون این رفتارها بسیار خوب و خوشایند بود.
او با خودش می گفت: من کاملا شیک و خوب هستم. خوردن این شکلات ها و شیرینی ها بسیار لذت بخش هستند. و در حالی که یک کیک بزرگ را به داخل دهانش هل می داد با صدای بلند و نق نق کنان فریاد می زد که: مامان، من گرسنه ام.
برای میان وعده قبل از نهار، همیشه چهارصد بیسکوییت بزرگ می خورد. و این تازه اول کار بود. بعد از آن حمله اصلی شروع می شد. او از ظرف بزرگ مورد علاقه اش چندین شکلات آب شده را با قاشق می خورد و بعد از آن نوبت شربت توت فرنگی غلیظ و شیرینش بود. بعد از آن هم با فریاد مادرش را صدا می کرد و می گفت: مامان، من یک وان پر از آدامس می خوام.
او می جوید و می خورد و خورد می کرد و این کار را تا جایی انجام میداد که دیگر نمی توانست فکش را تکان دهد.
وقتی می خواست به رختخواب برود، قبل از خواب، شش قوطی بزرگ سودا با طعم لیمو را سر می کشید و سپس با عجله از پله ها پایین می رفت به سراغ ظرف بزرگی از آدامس های خرسی.
بعضی از مردم می گفتند که این پسر حتی در خواب هم خواب شیرینی و شکلات می دید و در خواب هم شکلات و شیرینی می خورد.
تا اینکه یک روز در حالیکه در حال بازی با اسباب بازی مورد علاقه خود بود فریاد زد: مامان، زود بیا و ببین. موهای من به رنگ سبز زشت و روشنی در آمده است.
مادرش با نگرانی و وحشت به اون نگاه کرد و گفت: آه خدای من. پوست صورت تو به رنگ بنفش در آمده و گریه کرد. و یک لکه بزرگ زرد و سفید در صورت پسر پیدا شد. با کلی نقطه های نارنج رنگ و چندش آور.
پسر گفت: وای نه! حالا چیکار کنیم؟
مادرش گفت: من تو را پیش دکتر سو می برم. مطمئنم که او می داند دلیل اینها چیست. زود کفشهایت رو بپوش.
مادرش اون را به سرعت به سمت مطب دکتر برد. در حالی که مردم با شوک و ترس به صورت اون نگاه می کردند و می گفتند: ما در تمام زندگیمان پسری ندیدیم که شبیه پاستیل و شکلات باشد.
دکتر سو گفت: پسر عزیزم. من برای مشکل تو درمانی دارم. اما باید به من قول بدهی که رفتار و این مدل غذا خوردن وحشتناک را فراموش کنی. و هر روز سبزیجات و میوه بخوری.
پسر گفت: من قول می دهم پسر خوبی باشم و تا زمانی که هجده سالم شد هر روز سبزیجات و غذاهای سالم بخورم. و این مدل غذا خوردن شیرین و پر از شکلات خودم را تغییر میدهم.
دکتر سو گفت: آفرین، این خوب است و حالا روی تخت دراز بکش و صورتت را پایین بگیر تا من تو آمپول بزنم.
آمپول برای پسر درد زیادی داشت و او فریاد زد: من دیگر این شیرینی ها و شکلات های به درد نخور و بد را نمی خورم. قول می دهم. پسر به قول خود عمل کرد و از آن به بعد دیگر شیرینی و شکلات را کنار گذاشت و میوه ها و سبزیجات و غذاهای سالم استفاده کرد.