4.3/5 – (78 امتیاز)
Your browser does not support the audio element.
بعضی از روزها روزهای خیلی خوبی هستن،آروم، پر از آرامش و شادی.
خوکی قصه ی ما هم احساس خوبی داشت و داشت یک روز خوب و آروم رو سپری می کرد.خوک فقط به چیزهای مورد علاقه اش فکر می کرد.آفتاب، رنگین کمون و احساس خنکی گل تو یک روز گرم تابستونی.خوکی قصه ی ما تو همین فکرا بود که ناگهان سرو کله ی یک مگس مزاحم پیدا شد.
مگس مزاحم اول دور بینی خوک چرخید و وزوز کرد، بعد به سمت گوش های خوکی رفت و اونجا هم شروع کرد به وزوز کردن.
قبل از اینکه خوک متوجه مگس مزاحم بشه ، از اینهمه صدای وزوز حسابی کلافه و عصبانی شده بود.خوک دیگه به آفتاب و رنگین کمان و احساس خنکی گل تو یک روز گرم تابستونی فکر نمی کرد،حالا اون داشت به بارون و رعد و برق و بوته های خشک و خاردار فکر میکرد.
خوکی قصه ی ما احساس عصبانیت و ناراحتی می کرد، انگار که داشت از اینهمه مزاحمت دیوونه میشد،اون واقعا دلش می خ.است که یه روز شاد داشته باشه.به نظر شما آیا خوکی اجازه میده که اون مگس مزاحم روز شادش رو خراب کنه و از بین ببره؟ معلومه که نه.
خب پس خوکی باید چی کار کنه؟اون تو ذهنش تصور کرد که داره سر مگس مزاحم فریاد میزنه و داد میکشه و میگه:” از اینجا برو، راحتم بذار”
نه اینطوری نمیشه.
فریاد زدن و داد کشیدن مشکل رو بزرگتر میکنه .
خوکی میتونست فرار کنه و بره توی غار قایم بشه.
نه، اینم راه خوبی نبود. فرار کردن هیچ کمکی بهش نمی کنه.اون هنوز هم احساس ناراحتی و رنجش می کرد، همینطور احساس تنهایی.
آیا خوکی می تونست اون مگس مزاحم رو با مگس کش بزنه و از بین ببره؟؟
هرگز، خوکی قصه ی ما یک خوک مهربون و اهل صلح و صفا بود.اون میدونست که صدمه زدن به کسی یا چیزی کار خیلی اشتباهیه.
خوکی بالاخره به این نتیجه رسید که برای حال خوبش و داشتن یه احساس بهتر باید کاری بکنه.اون نیاز داشت احساس خارشی که به خاطر ناراحتی و عصبانیت زیر پوستش ایجاد شده بود رو از بین ببره، به خاطر همین اون می خواست که احساس آرامش و آسایش و شادی کنه.
خوکی اول یک نفس عمیق کشید بعد به آفتاب ،رنگین کمان و احساس خنکی گل در یک روز گرم تابستونی فکر کرد.
خوک تصمیم گرفت تا کمی پیاده روی کنه.بعد همونطور که داشت راه میرفت شروع به زمزمه کردن آهنگ شاد و مورد علاقه اش کرد.در همون موقع بود که مگس مزاحم پرواز کرد .
مگس مزاحم دور گوش خوک وزوز کرد.
مگس به سمت بینی خوکی رفت و اونجا هم وزوز کرد، بعد فرود اومد و درست تو چشمای خوکی نگاه کرد.
خوکی قصه ی ما آرامش خودش رو حفظ کرد و با ملایمت گفت:” پرواز کن،وقتی که نزدیک گوش و بینیم وزوز می کنی من احساس ناراحتی و رنجش میکنم،لطفا انقدر نزدیک من پرواز نکن”
مگس مزاحم از روی بینی خوکی پرید و رفت روی شاخه ی درختی که اون نزدیکیا بود نشست.حالا بین اون و خوکی یه فاصله ای وجود داشت.خوک گفت:” ازت ممنونم”
اینطوری شد که اون مگس مزاحم فهمید که واقعا مگس مزاحمی بوده و ایجاد دردسر و زحمت کرده.
حالا اون مگس مزاحم بود که باید تصمیم می کرفت چه کاری انجام بده.اون تصور کرد که داره سر خوک فریاد میزنه و میگه:” بس کن، تو خیلی حساسی”
نه این اصلا خوب نبود، خوک حق داشت که احساس خودش رو بیان کنه و به زبون بیاره.
خب… اون میتونست پرواز کنه و بره برای یکی دیگه مزاحمت ایجاد کنه.نه… اینم کار خوبی نبود.
در همون موقع به ذهن مگس مزاحم رسید که خوکی میتونه شریک و همراه خوبی باشه.آخه مگس مزاحم از اینکه لذت بردن از آفتاب رو با کسی قسمت کنه خوشحال میشد.
بعد فکر کرد که چقدر از اون آهنگ شادی که خوک موقع راه رفتن داشت زمزمه می کرد خوشش اومده.مگس مزاحم قصه ی ما به این نتیجه رسید که دوست خوب بهترین چیزیه که میتونه داشته باشه.
مگس گفت:” متاسفم خوکی، قول میدم خیلی نزدیک وزوز نکنم.اشکالی نداره من باهات بیام ؟” خوکی جواب داد :” نه ، اصلا”
مگس مزاحم قصه ی ما به قول خودش عمل کرد، اون در کنار خوکی شروع به پرواز کرد.
اونا با هم نور خورشید ، رنگین کمون و احساس آرامش یک روز خوب رو به اشتراک گذاشتن.اون مگس مزاحم دیگه اصلا مزاحم نبود.
خوکی با خودش گفت:”خداحافظ مگس مزاحم، سلام دوست خوب.”
برای مشاهده سایر قصه کودکانه های موجود کلیک کنید
10 جولای 2022/63 دیدگاه/توسط وولکبرچسب ها: قصه 4 تا 6 ساله ها, قصه 5 ساله ها, قصه 7 ساله ها, همه قصه ها